دوری کردن. عزلت جستن: نه قوتی که توانم کناره جستن از او نه قدرتی که به شوخیش در کنار کشم. سعدی. عیسی به عزلت از همه عالم کناره جست محبوبش آرزوی دل اندر کنار کرد. سعدی
دوری کردن. عزلت جستن: نه قوتی که توانم کناره جستن از او نه قدرتی که به شوخیش در کنار کشم. سعدی. عیسی به عزلت از همه عالم کناره جست محبوبش آرزوی دل اندر کنار کرد. سعدی
پل، مورخ فرانسوی بسال 1858 میلادی در سن میشل دشابریانو از ایالت آردش متولد شد و بسال 1928 در استراسبورگ درگذشت. پل ساباتیه ابتدا کشیش بود و سپس عمر خود را وقف تحقیق در تاریخ مذهب فرانسیسکن (پیروان طریقه ای که سن فرانسواداسیز در سال 1215 میلادی بنا نهاده) نمود و کتب متعددی در این زمینه انتشار داد
پل، مورخ فرانسوی بسال 1858 میلادی در سن میشل دشابریانو از ایالت آردش متولد شد و بسال 1928 در استراسبورگ درگذشت. پل ساباتیه ابتدا کشیش بود و سپس عمر خود را وقف تحقیق در تاریخ مذهب فرانسیسکن (پیروان طریقه ای که سن فرانسواداسیز در سال 1215 میلادی بنا نهاده) نمود و کتب متعددی در این زمینه انتشار داد
تدبیر کردن. تفکر و تأمل در انجام کاری یا اصلاح امری نمودن: نشستند دانش پژوهان بهم یکی چاره جستند بر بیش و کم. فردوسی. به اندیشۀ پاک دل را بشست فراوان ز هر گونه ای چاره جست. فردوسی. یکی چارۀ راه دیدار جوی چه باشی تو بر باره ومن به کوی. فردوسی. او... خلاص خود را چاره میجست. (کلیله و دمنه) ، علاج کردن. درصدد علاج برآمدن. درمان کردن. علاج و درمان خواستن: بدین چاره جستن ترا خواستم چو دیر آمدی تندی آراستم. فردوسی همی چاره جستند از آن اژدها که تا چین بیابد ز سختی رها. فردوسی. بسی چاره جست و ندید اندر آن همی بود پیچان و لرزان برآن. فردوسی. دو مار سیاه از دوکتفش برست غمی گشت و از هر سویی چاره جست. فردوسی. ، حیله کردن. فسون کردن. بفریب و نیرنگ توسل جستن. خدعه نمودن: یکی چاره جست اندر آن کار زشت ز کینه بنوی درختی بکشت. فردوسی. برآنگونه با او همی چاره جست نهانیش بد بود و رایش درست. فردوسی. تو بودی بر این پادشاهی فروغ همی چاره جستی و گفتی دروغ. فردوسی. نه مردی بود چاره جستن بجنگ نرفتی بسان دلاور نهنگ. فردوسی. بسی خیمها کرده بود او درست مر این خیمهای مرا چاره جست. عنصری. زن مهربان چاره ای جست زود که از چاره جستنش چاره نبود. شمسی (یوسف و زلیخا). ، دوری گزیدن. جدایی خواستن: همی خواندش شاه و او چاره جست همی داشت آن نامۀ شاه سست. فردوسی
تدبیر کردن. تفکر و تأمل در انجام کاری یا اصلاح امری نمودن: نشستند دانش پژوهان بهم یکی چاره جستند بر بیش و کم. فردوسی. به اندیشۀ پاک دل را بشست فراوان ز هر گونه ای چاره جست. فردوسی. یکی چارۀ راه دیدار جوی چه باشی تو بر باره ومن به کوی. فردوسی. او... خلاص خود را چاره میجست. (کلیله و دمنه) ، علاج کردن. درصدد علاج برآمدن. درمان کردن. علاج و درمان خواستن: بدین چاره جستن ترا خواستم چو دیر آمدی تندی آراستم. فردوسی همی چاره جستند از آن اژدها که تا چین بیابد ز سختی رها. فردوسی. بسی چاره جست و ندید اندر آن همی بود پیچان و لرزان برآن. فردوسی. دو مار سیاه از دوکتفش برست غمی گشت و از هر سویی چاره جست. فردوسی. ، حیله کردن. فسون کردن. بفریب و نیرنگ توسل جستن. خدعه نمودن: یکی چاره جست اندر آن کار زشت ز کینه بنوی درختی بکشت. فردوسی. برآنگونه با او همی چاره جست نهانیش بد بود و رایش درست. فردوسی. تو بودی بر این پادشاهی فروغ همی چاره جستی و گفتی دروغ. فردوسی. نه مردی بود چاره جستن بجنگ نرفتی بسان دلاور نهنگ. فردوسی. بسی خیمها کرده بود او درست مر این خیمهای مرا چاره جست. عنصری. زن مهربان چاره ای جست زود که از چاره جستنش چاره نبود. شمسی (یوسف و زلیخا). ، دوری گزیدن. جدایی خواستن: همی خواندش شاه و او چاره جست همی داشت آن نامۀ شاه سست. فردوسی